مرگ اندیشی

مرگ، آغاز زندگی دیگر

گاهی به تفلسف مینشینم. گاهی با فکر مرگ بازی میکنم.
در این وبلاگ، اندیشه های فلسفی خود درباره مرگ را با دیگران به اشتراک خواهم گذاشت. گاهی جملات ادبی نیز به یاری من شتافته است.
نظر دیگران برای من اهمیت دارد.

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۲۸ مطلب با موضوع «فلسفی» ثبت شده است

جاده ای که روان ما در آن حرکت میکند، مسیر پر فراز و نشیبی است
گاهی شادی و سرور، ما را به بلند ترین قله های این راه میکشاند
و گاه نیز در حضیض غم و اندوه فرو میرویم
اما این اندیشه مرگ است که در هر دو حالت، ما را از مخمصه نجات میدهد
در قله های شادمانی که گاه ما را از خود بیخود میکند،این صدای مرگ است که میگوید: هشدار که این حال خواهد گذشت
و در دره های غم و اندوه، باز این مرگ است که بشارت به رهایی میدهد
اگر مرگ نبود، شاید امید به زندگی، به صفر میل می نمود؛ محزون را غم می پژمرد؛ و مسرور خود را در آخر خط می دید!

«و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می گشت»
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۵۷

وقتی به سفر میروی، مقصد تو تنها چیزی است که تو را در همه لحظه ها همراهی میکند

در هر قدم، این فکر مقصد است که تو را به پیش میراند

موتورهای هواپیما، بیتاب رسیدن هستند

زندگی نیز یک سفر است

اگر کمی دقت کنی، هرگز گوشهایت از زمزمه مرگ خالی نیست!

اصلاً برای مرگ متولد شده ای!

به گذر زمان دقت کن؛ گذشتن هر لحظه، حکایت از آن دارد که یک لحظه دیگر به مرگ نزدیکتر شده ای

اگر مقصد نبود، چه نیازی بود به آغاز سفر؟! و اگر مرگ در پیش نبود، چه نیازی بود به تولد؟!

لحظه لحظه، این مرگ است که زندگی را به پیش میراند!


«زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ»

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۹

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاری است

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان

مرگ در حنجره سرخ-گلو میخواند

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ودکا می نوشد

گاه در سایه [نشسته] است به ما می نگرد

و همه می دانیم

ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است

سهراب

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۶:۱۵

در خواب، متوجه حقائق اطراف خود نیستیم

همه فکر و ذکر ما، معطوف به خیالی است که در ذهن میپروریم

شاید از چیزی عصبانی شویم یا با صادای بلند بخندیم؛ از چیزی لذت ببریم یا برای چیزی گریه کنیم

اما به محض بیدار شدن، در می یابیم که همه آنچه خود را وقف آن نموده بودیم، سایه سراب بوده است!

اینک مائیم و مواجهه با واقعیت؛ اگر به چیزی دلبسته بودیم، اینک حسرت؛ و اگر از چیزی هراس داشتیم، اینک عافیت

اکنون نیز اکثر ما در خوابی عمیق به سر میبیریم. به راستی کدام یک از دغدغه های ما، پس از مرگ همراه ما خواهند بود؟!


«مردم خوابند؛ آنگاه که بمیرند متوجه خواهند شد»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۳:۱۴

و مرگ میرسد

همه وابستگی ها را قطع میکند

اکنون من میمانم و خودم؛ در خلوتی عمیق به آنچه کرده ام نظاره خواهم کرد

آنقدر زمان وجود دارد که تک تک کارهای خود از زمان کودکی تا لحظه مرگ را بررسی کنم

هیچ چیز از قلم نیوفتاده؛ حتی کوچک ترین تصوراتی که به ذهن من خطور کرده، ثبت و ضبط شده است!

آنک فهمیده ام که از ابتدا «تنها» بوده ام؛ اما در توهم همبستگی، هرگز به خویشتن خویش نپرداخته بودم

اما سوال اینجاست که چه چیز خلوت مرا صفا خواهد بخشید؟ کدام فکر و کدام عمل، رهایی بخش من از گرداب حسرات خواهد بود؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۱:۴۶

گاهی کسی را از دست میدهیم. دوری از او به شدت خاطرمان را پریشان میکند.

اما باید بدانیم که ما فقط یک نفر را از دست داده ایم. اما او همه ما را از دست داده است!

گاهی حتی فکر این که یک انگشت ما را قطع کنند، ما را به شدت آزار میدهد.

اما باید بدانیم که او همه بدن خود را از دست داده است!

در واقع عزادار حقیقی آن کسی است که مرده!

به راستی میدانیم که دیر یا زود خواهیم مرد. مرگ دیگران برای ما یادآور این مسئله است. مرگ دیگران پیشقراول عزایی بزرگ است که ما در انتظار آن هستیم. پس شاید شایسته آن باشد که برای خود عزاداری کنیم!

«پس عزا بر خود کنید ای خفتگان»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۰۹:۲۴

مرگ انتقال است.

اما انتقال، بدون انقطاع بی معناست. نمی شود از شیراز به مشهد رفت، و در عین حال از شیراز جدا نشد.

اینجاست که مرگ من، من را از بدن و آنچه در دنیا با آن ارتباط دارم، جدا خواهد کرد.

من اگر دلبستگی زیادی به آنچه با من نخواهد ماند، داشته باشم، پس از مرگ مانند عاشقی خواهم بود که معشوق خود را در مشهد واگذاشته و با اکراه راهی شیراز است. قلبی آکنده به حسرت حاصل این انقطاع خواهد بود.

اگر من خود را به خوبی نشناسم و مانند بسیاران، خود را با بدن اشتباه بگیرم، پوسیدن بدن من برای من به مثابه پوسیدن خودم خواهد بود. این در حالی است که من فانی نیستم! من قرار است تا ابد باقی بمانم!

در این حال من مانند صاحب قصری مشید خواهم بود که پای مرا گرفته اند و کشان کشان از قصر بیرون خواهند کشید و در برهوتی که رد من بر زمین آن نقش میبندد، همچنان به قصر خود چشم دوخته و شاهد ویران شدن تدریجی آن میباشم.

اما این یک روی سکه است!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۸

انسان پس از گذشتن از باغ رنگارنگ کودکی، با فکر مرگ روبرو میشود. این همان دو راهی است که ما را از یکدیگر جدا میکند. برخی خود را با مسائل دیگر مشغول میکنیم، تا فکر مرگ خاطر شریفمان را پژمرده نفرماید. و گروه دیگر برای رویارویی با آن، به چاره اندیشی مینشینیم.

اما قطعاً طلوع یکی از همین روزها، آخرین طلوعی خواهد بود که به چشم خواهیم دید! و شاید آخرین جمعه زندگی، پشت سر مان باشد!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۹:۲۰