حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
حافظ
روز و شب شطّ زمان جاریست
آنچه میماند از این شطّ خروشان، نیک کرداریست
خاطری را شاد باید کرد
سهیلی
میبرد شطّ زمان ما را
مهلت دیدار بیش از پنچ روزی نیست
دل منه بر شوکت دنیا
این عروس دلربا غیر از عجوزی نیست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
سعدی
«آزمودم، مرگ من در زندگی است
چون رهم زین زندگی پایندگی است»
مولوی
کرم پروانه ای که در پیله به سر میبَرَد، چه خبر دارد از بهار و گلهای خوشبو و رنگارنگ آن؟
به کنجی تنگ و تاریک دل خوش داشته و نگران آمدن موسم رهائی است.
ما نیز از پا گذاشتن در دنیایی دیگر در هراسیم،
اما آنان که رفته اند از رفتن خود آزرده نیستند، بلکه از فرصتهای فوت شده در افسوس اند!
سیلاب گرفت گرد ویرانه عمر
وآغازِ پُری نهاد پیمانه عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمّالِ زمانه رخت از خانه عمر
مرگ، نمایش عجز ماده است!
عمر تو، شمار نَفَس های توست
«نفسهای آدمی، گامهائی است که به سوی مرگ بر میدارد.»