بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
سعدی
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
سعدی
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماد
زنده است نام فرّخ نوشینروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشینروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ برآید «فلان» نماند
سعدی
وقتی به سفر میروی، مقصد تو تنها چیزی است که تو را در همه لحظه ها همراهی میکند
در هر قدم، این فکر مقصد است که تو را به پیش میراند
موتورهای هواپیما، بیتاب رسیدن هستند
زندگی نیز یک سفر است
اگر کمی دقت کنی، هرگز گوشهایت از زمزمه مرگ خالی نیست!
اصلاً برای مرگ متولد شده ای!
به گذر زمان دقت کن؛ گذشتن هر لحظه، حکایت از آن دارد که یک لحظه دیگر به مرگ نزدیکتر شده ای
اگر مقصد نبود، چه نیازی بود به آغاز سفر؟! و اگر مرگ در پیش نبود، چه نیازی بود به تولد؟!
لحظه لحظه، این مرگ است که زندگی را به پیش میراند!
«زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ»
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ-گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه [نشسته] است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است
سهراب