سیلاب گرفت گرد ویرانه عمر
وآغازِ پُری نهاد پیمانه عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمّالِ زمانه رخت از خانه عمر
حافظ
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر؟
رفتن این کهنه ها، نو شدن حالهاست
صبح نو و شام نو، باغ نو و دام نو
هر نفَس اندیشه نو، نو خوشی و نو غناست
نو زکجا میرسد؟ کهنه کجا میرود؟
گر نه ورای نظر عالم بی منتهاست
عالم چون آب جوست، کهنه نماید ولیک
میرود و میرسد، نو نو این از کجاست؟
خامش و دیگر مگو، آنکه سخن بایدش
اصل سخن گو بجو، اصل سخن شاه ماست
مولوی
ما مسافر هستیم
برخی از ما رسیده اند
و برخی هنوز سفر خود را آغاز نکرده اند
ما نیز در این راه، گاهی همسفر میشویم
گاهی با یکدیگر بطور اتفاقی آشنا میگردیم
و سپس سیر همیشگی این سفر، ما را از یکدیگر جدا میکند
این سفر یک سیر یکپارچه و بدون انقطاع است که هیچ کس را مجال توقف نمیدهند
اولین توقف، آخرین توقف است؛ یعنی مرگ
اما هر کس خودش مسئول انتخاب مسیرش است!
روزی همه با هم جمع خواهیم شد
و سپس هر کس را راهی جایگاهی خواهند کرد که خودش انتخاب کرده!
وقتی به سفر میروی، مقصد تو تنها چیزی است که تو را در همه لحظه ها همراهی میکند
در هر قدم، این فکر مقصد است که تو را به پیش میراند
موتورهای هواپیما، بیتاب رسیدن هستند
زندگی نیز یک سفر است
اگر کمی دقت کنی، هرگز گوشهایت از زمزمه مرگ خالی نیست!
اصلاً برای مرگ متولد شده ای!
به گذر زمان دقت کن؛ گذشتن هر لحظه، حکایت از آن دارد که یک لحظه دیگر به مرگ نزدیکتر شده ای
اگر مقصد نبود، چه نیازی بود به آغاز سفر؟! و اگر مرگ در پیش نبود، چه نیازی بود به تولد؟!
لحظه لحظه، این مرگ است که زندگی را به پیش میراند!
«زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ»